هو
خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو. نمیفهمم بخدا. خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی. حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم. دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟
این شبا، من؟ اینجا؟ اینطوری؟ من الان باید روی تخت گوشه ی اتاق همون هتل همیشگی دراز کشیده بودم، تا دم دمای مغرب که بیام خودمو به صف نماز جماعت صحن جامع برسونم. اصلن من الآن باید توی برف و سرمای بهمن، آخرین نفرِ صف نماز توی صحن انقلاب وابمیسادم. قهر کردی با من؟
هو
بعد از قریب به سه سال این طولانی ترین مدتی ه که ازت بی خبرم.
دلم برای صدات، لبخند هات، حتی برای اخمت تنگ شده.
می دونم که خسته از راه میای پیشم. با دست هایی که این ساعتها با اسلحه هم آغوش شدن، با دلی که ایمان داره به این راه. با چشم هایی که مست خوابن. منتظرت هستم.
هو
میخواستم یک رنگ جدید رژ لب بخرم. و یک کانسیلر. هر دو هم تخفیف خوب و درست درمان خورده بودند. برای من که با این اوضاع گرانی دستم به خرید رژلب های چند صد هزار تومانی نمی رود انصافن خوب بود. اما هرچه فکر کردم نتوانستم خیلی قاطع تصمیمم را بگیرم. چند بار فکر کردم مگر این رژ لب های توی کشو چه ایرادی پیدا کرده اند که یکی جدیدتر میخواهی؟ مگر کانسیلر چقدر اهمیت دارد برای تو که نه سیاهی دور چشم داری و نه میخواهی هر روز هر روز آرایش کنی؟ اصلن از کجا معلوم که این نیاز کاذب را در تو ایجاد نکرده باشند؟ مگر قدیمی ها که همان کرم پودر ساده را به همه جای صورتشان میزدند و تازه مثل گچ روی پوستشان می ماسید چه شدند که تو حالا میترسی اگر کانسیلر و میسلار واتر و پاک کننده ی دوفاز نزنی به آن مرض دچار شوی؟
نمیخواهم اهل محاسبه باشم. یا یاد بگیرم خساست به خرج دادن و ناخن خشک بازی چطور است. اما هرچه کردم دلم راضی نشد. بخشی از پول را ریختم برای برکات. بخشی را برای امت واحده و الباقی را گذاشتم توی جیبم. تا آخر آذر راه زیاد است.
هو
یعنی میدونی. گمشده بسیج توی این نسل. و احتمالن از نظر بزرگترای من توی نسل من نمیتونم علی محمدی با کولرگازی و مبل رو بپذیرم. و توی اتاقی که با تو و اشرف و غیاث الدین و زهرا سادات املت با نون بربری هزار سال پیش رو خوردم درباره ی این بحث کنم که بسیج بچه ها رو زیپ لاین و جت اسکی سواری نمیبره. هرچقدم کول باشه و مخاطب جذب کنه
با بهترینِ بهترین درد ِِدل میکنم.
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بی خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بیشتر بدانم. بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دارم تهی شوم از این همه فکر، از این هجوم لاینقطع ناامیدی و خستگی. نمیدانم چه مرگی گرفته ام
هو
دوست داشتن اگرچه ذره ذره میآید اما مثل یک تابع سینوسی پرافت و خیز است. گاهی در اوج و گاهی در قعر. گاهی سرمست از دلدادگی و گاهی فقط از روی عادت.
چه خوب که عمر این قعرها کوتاه است، و عمر آن قلهها بلند. جایی که در آن همه چیز شیرینتر است. شیرینتر. شیرینتر.
هو
حقوق 9 میلیونی خیلی اغوا کننده بود. برای همین در کسری از ثانیه رزومه را در مقابل پیشنهاد همکاریشان فرستادم! البته آنها هم در کسری از ثانیه خیلی با رزومهی من حال کردند و دقیقن فردا صبحش زنگ زدند و قرار مصاحبه گذاشتند. توی همان مصاحبه هم لو دادند که خیلی خوششان آمده، هرچند مثلن گفتند برو تا ما تماس بگیریم! فردایش زنگ زدند که بیا نمونه کار بده ما بین تو و یک نفر دیگر مرددیم! یک ساعت نشده فرمودند از فردا بیا!
فردا پنجشنبه بود که رفتم و حقوق 9 تومانیشان شده بود 1.5، و دو روز در هفته شده بود سه روز. مصرانه گفتم با این شرایط نمیآیم و نرفتنی شدم!
کاش مجموعهها بیاموزند نباید روی هوا حرف بزنند.
هو
دلم برای یاغی بودنهای بیست سالگی تنگ شده، برای آن روزهایی که بی هیج حد و مرزی مینوشتم. از همه چیز. دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرخوشیهای دخترانه ام، برای زیرآبی رفتنها و پشیمان شدههای بعدش. برای آنکه دل توی دلم نبود آخر داستان چه میشود. برای گریه های عصر دوشنبه روی فرش پذیرایی. برای اعتراف کردن به عشق. کاش زمان به عقب برمیگشت و یک بار دیگر آن تلاطمها را از سر میگذراندم. دلم برای شیطنتهایم تنگ شده. دوست دارم دیگر هیچ چیز مثل الآن نباشد. کی فکرش را میکردم که دست سرنوشت مرا به اینجا بکشاند؟ به طبقهی دوم خانهای در لواسان، دور از همهی تعلقاتم، در کنار آدمهایی که فرسخها تفات است میان من و آنها. به معلمی. به آموختن. به کلاس کتابخوانی، به کلاس فرهنگ و هنر. به علوم هفتم. به دل نگرانی برای طرح درسهای نوشته نشده. کی فکرش را میکردم برای سادهترین و بدیهیترین چیزها بجنگم؟ کی فکرش را میکردم هر روز ناهار را در تنهایی خودم بخورم؟ همه چیز عجیب است. خیلی عجیب. گاهی از همه چیز پشیمان میشوم. اما همین پشیمانی یعنی تلاش بیشتر. برای سامان دادن به اوضاع. رو به راه کردن مسائل شغلی، سر و سامان دادن به مشکلات خانوادگی و یافتن راه حلها، درست کردن درگیریهای عاطفی، درس خواندن بیشتر و بیشتر. و نوشتن. بیش از همه چیز نوشتن. و خدا را شکر بابت نوشتن
هو
خودت شاهدی که هرسال برای این سفر از هرچی داشتیم مایه گذاشتیم، پول، وقت، پسانداز، سلامتی، همهچیز.
این رسمش نیست که تو ما رو توی تنگنا بذاری تا جاییکه مدام دلم بلرزه از میشه امسال نریم»هایی که با هیچ لطیفهای قرار نیست فروکش کنن. با صاف کردن قرضها، با دستبرد زدن به پساندازها، با پیشنهادهای مختلف، راهکارهای متنوع.
حالا که خودت گره میاندازی، خودت هم گرهها رو باز کن و این مسئله رو حل کن. یا پولش رو بده یا دل خرج کردن پساندازها رو. یا مرخصیش رو بده یا روزهای ما رو جور کن، یا خلق نیک بده یا صبر زیاد.
مثل پارسال که خودت جا رو جور کردی، در بهترین حالت، امسال سفرمون رو جور کن، در بهترین حالت.
هو
طبق معمول تمام کارها مانده برای لحظات آخر. ساعات بامدادی جمعهها مترادف است با نوشتن مطلب جامجم و جمع کردن کارهای طول هفته و تمیزی خانه و . . کارهایی که انگار آیه آمده همه را بگذارم برای همین ساعت 11 شب تا 2 صبح. انگار نه انگار که سه روز پشت سر هم تعطیل بودهام. دو هفته فراموشی کامل گرفتهام و اکنون آزمایش مورد نیاز برای مدرسه را انجم ندادهام. آزمایش!! تو بگو هیچکار مربوط به مدرسه را. نه طرح درسهای مهر و آبان را تحویل دادهام نه میدانم کلاس دوشنبه به چه چیزی خواهد گذشت. هیچ چیز نمیدانم!
تنها چیزی که با قدرت تمام حواسم را به پیش میکشد اشتباق وصفناپذیرم برای کوچ است. از یک مکان فوق عالی به یک مکان فوق بمعمولی. مهاجرت خودخواستهی شیرین سرشار از ترس. جای دادن مساحتی بزرگ در مساحتی بسیار کوچک. شوق رهایی، لذت همجواری فقط با خود، فرار از دشواریهای انتخاب، و شیرینی تمام نشدنی حرکت. شیرینی شروع. انگار تازه دوم بهمن است و همه جا را برف پوشانده. باید یک فرصت دوباره بدهم، به خودم، به همه. به تو.
خوشحالم. تمام فکرم در خورشید است و لذت مهاجرت به آن. جه خوب که هستی تا آرزوها را برآورده کنی، برای شروع از نو، برای حرکت.
هو
طبق معمول تمام کارها مانده برای لحظات آخر. ساعات بامدادی جمعهها مترادف است با نوشتن مطلب جامجم و جمع کردن کارهای طول هفته و تمیزی خانه و . . کارهایی که انگار آیه آمده همه را بگذارم برای همین ساعت 11 شب تا 2 صبح. انگار نه انگار که سه روز پشت سر هم تعطیل بودهام. دو هفته فراموشی کامل گرفتهام و اکنون آزمایش مورد نیاز برای مدرسه را انجام ندادهام. آزمایش!! تو بگو هیچکار مربوط به مدرسه را. نه طرح درسهای مهر و آبان را تحویل دادهام نه میدانم کلاس دوشنبه به چه چیزی خواهد گذشت. هیچ چیز نمیدانم!
تنها چیزی که با قدرت تمام حواسم را به پیش میکشد اشتیاق وصفناپذیرمبرای کوچ است. از یک مکان فوق عالی به یک مکان فوق معمولی. مهاجرت خودخواستهی شیرین سرشار از ترس. جای دادن مساحتی بزرگ در مساحتی بسیار کوچک. شوق رهایی، لذت همجواری فقط با خود، فرار از دشواریهای انتخاب، و شیرینی تمام نشدنی حرکت. شیرینی شروع. انگار تازه دوم بهمن است و همه جا را برف پوشانده. باید یک فرصت دوباره بدهم، به خودم، به همه. به تو.
خوشحالم. تمام فکرم در خورشید است و لذت مهاجرت به آن. چه خوب که هستی تا آرزوها را برآورده کنی، برای شروع از نو، برای حرکت.
هو
برایم خیلی عجیب است که مدت طولانی میشود که اینجا چیزی ننوشتهام. شاید یک روزی در مخیلهام هم نمیگنجید که چند ماه بگذرد و من حتی یک خط هم خاطرهنگاری نکرده باشم. این روزها که سخت مشغول ویرایش کتابی بودم که محمدهادی به خانه آورده بود، تازه فهمیدم چقدر نسبت به گذشته تغییر کردهام. خودم را اینطور میبینم که سازگارتر و آرامتر شدهام. گفتگویی که شب عروسی علیاکبری با عطیه داشتم آرامش را به قلبم برگردانده، حرفهای زهرا اشرف را مثل یک دختر خوب آویزهی گوشم کردهام و حالا به درک و شهود بهتری نسبت به خودم رسیدهام. شاید نیاز داشتم که این گفتگوها کمی زودتر اتفاق بیافتد. نمیدانم، هرچه که بود حتی همین حالا هم برایم خیلی مغتنم است.
چند هفتهی اخیر را بیشتر در خانه گذراندهام. احتمالن ترم آینده به یک مرخصی اجباری خواهم رفت. اگرچه بخاطر وقفهای که میافتد ناراحت خواهم بود اما این انتخاب خودخواسته بود و من آن را قبول خواهم کرد. چند روزی است که بیصبرانه منتظرم تا حقوقم را هرچه زودتر دریافت کنم. برنامهای که از پیش در ذهنم ریختهام میتواند حالوهوای هردوی ما را به بهترین نحو تغییر دهد.
دربارهی تصمیمی که دو ماه پیش آن را عملی کردیم کمتر صحبت کردهام، اما باید بگویم برکات حاصل از آن خواسته یا ناخواسته وارد زندگیمان شده است. نمیدانم چقدر باید شکرگزار این همدلی و مهربانی خدا و همسرم باشم. این دو را در طول هم میبینم. و البته از این نگاه بسیار خوشحالم.
اینها را تنها به این دلیل نوشتم که قدری از حجم کلماتی که در ذهنم رژه میروند کاسته باشم، وگرنه حرف برای گفتن خیلی زیاد است.
این روزها به تغییر در مسیر شغلیام فکر میکنم. اگرچه از تدریس در مدارس محرومتر تهران خیلی راضی هستم، اما باید قبول کنم که با حقوقی که معلوم نیست اصلا پرداخت میشود یا نه نمیتوان بلندپرواز بود. شاید بالاخره از جنگیدن با خودم دست برداشتم و یکی از آن عناوین دهان پرکن را انتخاب کردم. اما بههرحال قدم گذاشتن در آن مسیر در ماههای نزدیک آینده نخواهد بود.
امروز بعد از تحویل دادن مطلب شمارهی بعدی قفسه خوشحالترین بودم. از نزدیک شدن به سال جدید حس خیلی خوبی دارم. امیدوارم خدا همین نگاه مهربانانهی پرخیر و برکت را بر سرمان مستدام بدارد. چند وقتی است خیلی به سفری که در خواب دیدم فکر میکنم. اگر دلم را به دریا بزنم، شاید بتوانم آن رویا را به واقعیت تبدیل کنم. در این موضوع دست یاری بهسوی خدا دراز کردهام.
هو
ساعت دو و یازده دقیقه است که شروع به نوشتن میکنم. فقط منم که بیدارم و همسایهی طبقهی بالا که معلوم نیست نصف شبی یادش افتاده چه چیزی را جابهجا کند. این اولین عید ما در خانهی خودمان است. درست در چهارمین نوروز، توانستیم راهمان را جدا کنیم و در جایی برای خودمان زندگی کنیم. این بیشک بهترین و شیرینترین اتفاق 98 برای ما بود. سال کمشادی و پراندوهی که گاهی لبخند را هم بر روی لبهایمان حرام کرد.
شروع سال برای من شیرین بود. پیدا کردن حلقهی گمشدهام در میان سنجدهای هفتسین. سفر تکنفرهام به مشهد در واپسین روزهای فروردین. مصاحبههای شیرین صبح رویش، رفتن به آمل و شنا کردن در ساحل نور، دوباره معلمی کردن، آن هم برای بچههایی که دیگر پشتشان به ثروتهای بادآوردهی پدرانشان گرم نبود. سفر اربعین با تمام فراز و فرودهایش، با گریههای صبح دوشنبه در حیاط مدرسهی راهنمایی. لحظهی بوسیدن دوبارهی ضریح و ششگوشه، آن مهر تربتی که خادم کنار ضریح توی مشتم گذاشت، بستهی تربتی که کفشداری از سر مهربانی توشهی راهم کرد و دست آخر، دوستی با حوراء که دلش برای بچه پر میکشید. .
راستی امسال روضهی هفت صفر بهتر از هرسال برگزار شد. خیلی بهتر. پررونقتر، شلوغتر و البته همهاش از کرم امام حسن بود. وگرنه ما که کارهای نبودیم.
روزهای جستجو برای خانه، زیر و رو کردن دیوار، تماس گرفتن با مشاوین املاک، دیدن خانههایی که حال آدم را به هم میزدند و البته، تکیه کردن به مردی که قول داده بود یلدا را در خانهی جدید جشن میگیریم. راستی که روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم. روزهای سختی که لابهلای خوشیها قایم شده بودند.
آن سحرگاهی که توی عالم خواب و بیداری خبر شهادت حاج قاسم را دادی، آن جمعهای که سرگشته و مبهوت خودم را توی خیابانهای اطراف مصلی پیدا کردم، به دوش کشیدن پرچم بلند ایران در مراسم تشییع، حال بد روزهای پس از سقوط هواپیما، پذیرفتن اشتباه اپراتور. راستی دل خانوادههای مسافران آن پرواز لعنتی کی آرام میگرفت؟
98 سال خوبی نبود. لااقل عمر خوبیهایش خیلی کوتاه بود. سالی که دود بدی مملکتداری آقایان بیشتر توی چشم ما فرو رفت. سالی که در تمام روزهایش حسرت خوردیم. حسرت یک خانهی کوچک پنجاه متری در یک محلهی معمولی را.
راستی، پاسخ این روزهایی را که از جوانی ما ضایع میکنند چه کسی خواهد داد؟
هو
کی فکرش را میکردیم که امسال تکتک سحرها را در خانه باشیم، حال آنکه سالهاست هرگاه اراده کردهایم یا در این هیئت بودهایم یا در آن محفل قرآن سر گرفتهایم. خیلی دلم میسوزد. همیشه وقتی میشنیدم که معلوم نیست این رمضان، رمضان آخرمان باشد توی دلم خالی میشد، اما حالا که اینطور درمانده و دلتنگ کنج خانه کز کردهایم تازه میفهمم چه بلایی سرمان میآید اگر دستمان از همین اندک هم کوتاه شود.
امسال آن شعر بیردیف و قافیهای که چند سالی است میشنوم تازه معنا پیدا کرده.
ما را که یامجیر و اجرنا عوض نکرد/دلتنگ روضههای محرم شده دلم»
همین. خیلی دلم برای محرم شور میزند. برای اینکه امسال چشمم به ضریح کربلا نیفتند. برای اینکه آخرین راه نجات هم بر ما بسته شود.
درباره این سایت