هو
دلم برای یاغی بودنهای بیست سالگی تنگ شده، برای آن روزهایی که بی هیج حد و مرزی مینوشتم. از همه چیز. دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرخوشیهای دخترانه ام، برای زیرآبی رفتنها و پشیمان شدههای بعدش. برای آنکه دل توی دلم نبود آخر داستان چه میشود. برای گریه های عصر دوشنبه روی فرش پذیرایی. برای اعتراف کردن به عشق. کاش زمان به عقب برمیگشت و یک بار دیگر آن تلاطمها را از سر میگذراندم. دلم برای شیطنتهایم تنگ شده. دوست دارم دیگر هیچ چیز مثل الآن نباشد. کی فکرش را میکردم که دست سرنوشت مرا به اینجا بکشاند؟ به طبقهی دوم خانهای در لواسان، دور از همهی تعلقاتم، در کنار آدمهایی که فرسخها تفات است میان من و آنها. به معلمی. به آموختن. به کلاس کتابخوانی، به کلاس فرهنگ و هنر. به علوم هفتم. به دل نگرانی برای طرح درسهای نوشته نشده. کی فکرش را میکردم برای سادهترین و بدیهیترین چیزها بجنگم؟ کی فکرش را میکردم هر روز ناهار را در تنهایی خودم بخورم؟ همه چیز عجیب است. خیلی عجیب. گاهی از همه چیز پشیمان میشوم. اما همین پشیمانی یعنی تلاش بیشتر. برای سامان دادن به اوضاع. رو به راه کردن مسائل شغلی، سر و سامان دادن به مشکلات خانوادگی و یافتن راه حلها، درست کردن درگیریهای عاطفی، درس خواندن بیشتر و بیشتر. و نوشتن. بیش از همه چیز نوشتن. و خدا را شکر بابت نوشتن
درباره این سایت